چهار تا پنج سالگی
جشنی برپاشد با حضور مامانی و بابایی ، دایی مجید و زن دایی ، خاله مریم و عمو فرج ، خاله جون ، خاله ناهید و دایی حمید و البته کادوهای بسیار قشنگ. چهار بهار سپری شد و تو وارد مرحله جدیدی از زندگیت شدی. پسر کوچولوی نازم ، هر چند دوست داری نزد مامانی بمونی اما حیف است که از نعمت هوشت استفاده نکنی ، به همین خاطر مامان و بابا تصمیم گرفتند تو را در پناه خدا به مهد کودکی بسپارند که علاوه بر بازی و سرگرمی ، از آموزش نقاشی ، سفال ، موسیقی ، زبان و ژیمناستیک هم بهره مند شوی و روح و جسمت با هم شکوفا شوند. خوشبختانه خیلی زود محیط جدید را پذیرفتی و دوستان زیادی پیدا کردی ، گاهی با گفتن «چرا زود دنبالم آمدی» مرا شگفت زد...
نویسنده :
مامان
14:01