یاسین کوچولوی ما

چهار تا پنج سالگی

جشنی برپاشد با حضور مامانی و بابایی ، دایی مجید و زن دایی ، خاله مریم و عمو فرج ، خاله جون ، خاله ناهید و دایی حمید و البته کادوهای بسیار قشنگ. چهار بهار سپری شد و تو وارد مرحله جدیدی از زندگیت شدی. پسر کوچولوی نازم ، هر چند دوست داری نزد مامانی بمونی اما حیف است که از نعمت هوشت استفاده نکنی ، به همین خاطر مامان و بابا تصمیم گرفتند تو را در پناه خدا به مهد کودکی بسپارند که علاوه بر بازی و سرگرمی ، از آموزش نقاشی ، سفال ، موسیقی ، زبان و ژیمناستیک هم بهره مند شوی و روح و جسمت با هم شکوفا شوند. خوشبختانه خیلی زود محیط جدید را پذیرفتی و دوستان زیادی پیدا کردی ، گاهی با گفتن «چرا زود دنبالم آمدی» مرا شگفت زد...
17 آبان 1392

شش تا هفت سالگی

یاسینم، بهار ۹۲ از راه رسید و ششمین سالروز تولدت را به ارمغان آورد. عزیز دلم، نازنینم، یاسین خوب و قشنگم، برایت سالهایی پر از خدا آرزو میکنم. با خدا بیاغاز، با خدا نفس بکش و با خدا همراه شو. سکان زندگیت را بدو بسپار و در کمال آرامش حرکت کن. میوه زندگیمان، دستانم را در دستان تو و علی جون میگذارم تا شادمانه بدویم و اکنون را دریابیم.   دیروز در مهدکودک جشن فارغ‌التحصیلی داشتید، پسرم از مهد کودک فارغ‌التحصیل شد در حالیکه مامانش هنوز فارغ‌التحصیل نشده است. و انشاالله هیچ وقت هم فارغ‌التحصیل نشود. بابا جون امروز برای ثبت نام کلاس اول به دبستان سروش رفته است. ثبت نامت انجام شد و در کلاس اول ابتدایی ثب...
17 آبان 1392

پنج تا شش سالگي

             بهار آمد و شمشادها جوان شده اند   پرندگان مهاجر ترانه خوان شده اند چه تقارن زیبایی است مصادف شدن میلادت با بهار طبیعت. قرار بود به خاطر خاله مريم و عمو فرج کمي زودتر جشن تولدت را برپا کنيم که تب‌هاي گاه و بي‌گاهت روانه مطب دکترمان کرد و ورود ويروسي به نام کاوازاکي عامل آن تشخيص داده شد. لذا تولدت به آخر هفته موکول شد. چون مامان زهره داشت براي آزمون دکتري آماده ميشد، زحمت تهيه و تدارک مقدمات و شام تولدت به عهده ماماني و خاله ناهيد که خیلی زحمت کشیدند،گذاشته شد و مراسم در منزل ماماني و بابايي برگزار شد. از همه به خاطر کادوهای زیبایشان متشکریم. ...
17 آبان 1392

سه تا چهار سالگی

عزيز دلم، فروردين ۱۳۸۹ مادر شوهر خاله مريم رفت پيش خدا و ما تولد زيبايت را به جشن ننشستيم. قشنگم، نازنينم، عسلم چقدر زود سه ساله شدي و چقدر زود قلبمان را مالامال از خودت کردي.  تو اين سن لجبازي‌هايت شدت گرفت، گاهي کوچکترين کار بر خلاف ميلت منجر به زمان طولاني جيغ و فرياد و لجبازي‌ات مي‌شد و ما دريافتيم که تو به اقتضاي سنت و براي نشان دادن استقلالت لجبازي مي‌کني. گاهي کلافه و درمانده مي‌شديم و از سختي برخورد با کودک شکوه مي‌کرديم اما تماشاي بزرگ شدنت، شيرين‌کاريهايت، درآغوش پريدنت، اظهار محبت کردنت و ... کافي بود تا بارها و بارها لب به سپاس بگشاييم و بگوييم خداي خوب و خوشگلمون چه لطف بزرگي&...
17 آبان 1392

دو تا سه سالگي

 درحاليکه باليدنت رو به نمايش مي‌گذاشتي دو ساله شدي و ما دو سالگيت را جشن گرفتيم. کادوي اصلي امسالت ماشين جيپ کنترلي بود که با مشارکت ماماني و دايي و خاله تهيه شد. تو را خيلي خوشحال کرد اما جای جای دیوار خانه را کنده و خراب کرد. میوه دلم ، خراب شدن دیوار خانه فدای لبخندها و شادیها و سرمستی هایت.  وقتی دو ساله شدی با اینکه با تو بودن خوشحالم میکرد تا افسردگی فاصله چندانی نداشتم (مامان زهره ات از کودکی عاشق درس خوندن بود ، از تمام لحظات مدرسه لذت میبرد و آرزو داشت محقق ، نویسنده و استاد دانشگاه بشود.) ،  چرا که امکان ادامه تحصیلم برای مدتی منتفی بود ،  آخه ما اولین ورودی رشته فلسفه...
17 آبان 1392

یک تا دوسالگی

بهار آمد و تو یکساله شدی. اولین سالگرد تولدت را به جشن نشستیم درحالیکه تو بیمار بودی و جز شیر هیچ نمیخوردی. وزنت هفت کيلو و سيصد گرم شده بود، پس از چند نوبت مراجعه به متخصص کودکان و  انجام آزمایش بالاخره ورود ویروسی به معده ات محرز شد و تو پس از ده روز خوردن را آغاز کردي و با هر لقمه‌اي که ميبلعیدی شادي را بر لبانم مينشاندي. شروع بهبوديت مصادف شد با مسافرت به مشهد و زيارت امام لطيف و مهربونمون. تو این سفر برای مامانی خیلی دعا کردیم چون مریض بود اما متاسفانه چند روز بعد از بازگشتمون رفت پیش خدا و ما رو از نعمت وجود مهربونش محروم کرد. از خدای مهربونمون میخوایم با رحمت بی کران خودش سیرابش کنه. بهار هما...
17 آبان 1392

تا یکسالگی

شش ماهه بودي که نشستن را با تمام کوچکيت به تماشا گذاشتي و در هشت ماهگي جوانه دندانهايت رويدن کرد، دو دندان کوچک در فک پايين. نه ماهگي به کمک مبلها راه رفتن را آموختي، پنج ماهه بودي که به زادگاه مامان بزرگ و بابابزرگ يعني خوانسار رفتيم  و تو اولين سفر چند روزه زندگيت را تجربه کردي. بدين ترتيب سال اول زندگيت بر روي اين کره خاکي لبريز از عشق من و پدرت سپري شد . ...
17 آبان 1392

ماه‌های نخست

از آنجا که نوزاديت را بسيار دوست داشتم دائما در حال عکس گرفتن از لحظاتت بودم. نگاه به چهره زيبايت مرا به وجد مي‌آورد . بوسیدنت لبریز از عشقم می کرد. در آغوش گرفتنت حس برگشت تکه جداشده ام را تداعی میکرد و آرامشی وصف ناپذیر هدیه ام می کرد. و اما تو، از تو چه بگویم، درست است که نمیتوانستی احساست را بازگو کنی اما نگاهت، لبخندت، به من چسبیدنت و مستی پس از شیر خوردنت همه احساست را نشان میداد. زماني که خواب بودي و گاهي در بيداريت، کنارت مينشستم و بر روي پايان‌نامه‌ام کار مي‌کردم. وقتي در آغوشم بودي و شير مينوشيدي حس خوبي داشتم بعد از آن هر دو با هم به خوابي دلچسب و عمیق فرو میرفتیم. چون زود خسته مي...
17 آبان 1392

چهل روز نخست

وزنت دو کيلو و ششصد و پنجاه گرم بود و قدت پنجاه سانتي متر. بسيار ظريف و ضعيف بودي به طوري که توان مکيدن نداشتي و من چهل روز تلاش کردم تا بتوانم شيره جانم را به تو ارزاني کنم. نوزادیت را بسیار دوست داشتم، میتوانم بگویم با نوزادیت حسابی حال کردم. کودکی بسیار آرام، شیرین و دوست داشتنی بودی.  ۲۳ روزگيت مصادف بود با عروسي دايي مجيد. ۲۵ روزت بود که تو را نزد ماماني گذاشتم و به دانشگاه (سال دوم کارشناسی ارشد) رفتم.     ...
17 آبان 1392

دوران بارداری

تو محصول عشق من و علي جون هستي، ما آگاهانه و عاشقانه تو را خواستيم و خداي مهربون به واسطه‌ام تجربه خلق تو را به من هديه کرد. توصيف خلقتت مرا به وجد مي‌آورد، دو سلول کوچک به هم پيوستند و مدتي پس از تکثير سلولی صداي قلبت را در درونم شنيدم. چه حس باشکوهي بود شنيدن صداي قلب کوچکت که صدايش مانند گامهاي اسب بلند و استوار بود و چه حیرت انگیز بود سپری شدن شکوفایی ات در درون من. عزیز دلم با تجربه با تو یکی بودن دوران بسيار سختي را پشت سر گذاشتم، از طرفي پنج ماه تمام وضع مزاجي بسيار بد و غير قابل توصيفي داشتم و از طرف ديگر در پنج ماهگيت ساعت ۳ نيمه شب ترس از دست دادنت اشکهای من و پدرت را سرازير کرد،(عل...
17 آبان 1392
1